حرفهای کودکانه ...
روی مبل نشسته بودم و تخمه میشکستم .... تسنیم : مامان ببین چقدر بزرگ شدم من : اوهوم ..... بزرگ شدی تسنیم : پاشو به هم بچپسیم ببین من بزرگ شدم .... من : الهی بگردم . نمیدونم چرا یه دفعه این حس بزرگی اومد توی وجودت . خواستم پاهامو خم کنم تا یه کم کوچیک بشم تا ذوق بکنی .... آخه ٧٨ سانت اختلاف خیلی به چشم میاد .... پویا تماشا می کردی منم کنارت نشسته بودم که یه دفعه بهم گفتی : اگه گفتی این چیه ...؟ ( اشاره به برنامه در حال پخش پویا کردی ) گفتم :پروانه ؟ و زنبور ؟ گفتی : نه ..... نگذاشتم ادامه بدی و گفتم : حشره ...؟ گفتی : نه ! مثلا بلد نیستی ....!! گفتم : آها...
دنياى رنگارنگ تو
خدا به دادم برسه .... یه دستمال برداشتی و داری مثلاااااااا خونه رو تمییز میکنی ! نمیدونم چرا بعد از تموم شدن کار گرد گیری شما به جای اینکه همه جا برق بیفته همه جا مات میشه .... من همین دیروز همه خونه رو دستمال کشیدم .... ____________________________ داشتم سوپ درست میکردم خودت رو رسوندی بهم و صندلی رو کشیدی به طرفم روش وایسادی تا ببینی چی کار میکنم گفتی : چی درست میکنی ؟ گفتم : دارم سوپ درست میکنم گفتی: من یه بار سوپ درست کردم برای بچم ولی نخورد گفت بدمزه ست گفتم : نه ... بچه ها هر چی مامانشون درست میکنن باید بخورن گفتی : نه آخه خوردم دیدم بد مزه بود ....! جا خوردم از جوابت و این...
یک سوال و جواب وبلاگی ...!!!
مژده بر دلدادگان خانه ی حق میرسد ...
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست من که حیران تو حیران توام می دانم نه فقط من که در این دایره سرگردانم همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست «پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست» کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت: «ناگهان پرده برانداخته ای...